اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

انبر

نویسه گردانی: ʼNBR
انبر. [ اَم ْ ب ُ ] (اِ) کلبتین بود که سرش کژ بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 138). آلتی باشد از آهن که زرگران و مسگران طلا و مس تفته را بدان گیرند و بعربی کلوب خوانند. (برهان قاطع).آلتی است از آهن و دارای دو شاخه ٔ دراز که آتش و چیزهای تفته را بدان گیرند. (ناظم الاطباء). آلت فلزی دوشاخه که با آن آتش یا چیز دیگر را برگیرند. (فرهنگ فارسی معین ). بهندی سنداسی گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). کلوب . (دهار) (شرفنامه ٔمنیری ). کلبتان . (دهار) (مؤید الفضلاء) (زمخشری ).
ماشه . پنس . مِلْزَم . ملزام . (یادداشت مؤلف ) :
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه بانبر بریده ... َر بگاز.

منجیک (از لغت فرس اسدی ص 138).


اگر آن چیز را [ که در گلو مانده است ] می توان دید جهد کنند تا آنرا بانبر یا غیر آن آلتی برآرند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جز بانبر آتش از همسایگان نتوان گرفت
نیست آسان برگرفتن دل ز یار غمگسار.

اشرف (از آنندراج ).


دهن کوره گویا طعام آتش است
دو انگشت او هم چو انبر شده .
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 107 الف ).
|| (اصطلاح مکانیک ) نوعی از اهرم که نیروی کارگر در وسط آن قرار داردو نقطه ٔ ایستادگی و تکیه گاه در طرفین (نوع سوم اهرم ). (فرهنگ فارسی معین ). || آتش چین . از لوازم آتشگاه . (فرهنگ فارسی معین ).
- انبر آهنگران ؛ کلبتان . (از منتهی الارب ).
- انبر بزرگ ؛ کلاب . (دهار).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۵ ثانیه
حب عنبر. [ ح َب ْ ب ِ عَم ْ ب َ ] (اِ مرکب ) از مخترعات حکیم مؤمن است که برای خوشبوئی دهان پادشاه ساخته است ، در تحفه گوید: جمعی کثیر از...
نهر عنبر. [ ن َ رِ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از بخش موسیان شهرستان دشت میشان . در 14 هزارگزی جنوب شرقی موسیان ، بر کنار راه فکه به موسیان ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
55‌. عنبر، ماده‌ای خوشبو (که امروزه آن را از Liquidambar orientalis ]عنبر مایع/ عنبر سائل[ می‌گیرند، اما در عهد باستان از Styrax officinalis بدست می ...
ملک عنبر. [ م َ ل ِ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) پادشاه عنبریان که قومی بود از عرب که در بعضی بلاد دکن تسلط داشتند. (غیاث ) (آنندراج ).
طوق عنبر. [ طَ / طُو ق ِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از نودمیدگی خط خوبان . (برهان ) (آنندراج ).
عنبر سارا. [ عَم ْ ب َ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عنبر بسیار خوشبوی و خالص . (از ناظم الاطباء) : گر شنیدی گفتمت شایسته قولی من تمام پاک و ب...
عنبر سایل . [ عَم ْ ب َ رِ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عنبر ذوب شده . عنبر مایع. || (اِ مرکب ) درختی است از تیره ٔ انجیلی هاکه بحالت وحشی در ...
عنبر هندو. [ عَم ْ ب َ رِ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عنبر هندوستان . عنبر که از سواحل هندوستان آرند : او ز گاوت عنبر هندو دهدتو ز آهو مشک یغ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.