انبوه شدن . [ اَم ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجموع و فراهم آمدن . (آنندراج ، ذیل انبوه ). در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن
: چو دشمن ز هر سوی انبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد.
فردوسی .
بدشت اندرون لشکر انبوه شد
زمین از پی پیل چون کوه شد.
فردوسی .
از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ما انبوه شده ایم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
600).
چو انبوه شد لشکر بیکران
عدد خواست از نام نام آوران .
نظامی .
ز بس لشکر که بر خسروشد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .
نظامی .
لشکر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه .
نظامی .
جماعتی از حشر که گریخته بودند... برسیدند و پناه بدو دادندو حشم او انبوه شد. (جهانگشای جوینی ). کثاثة؛ انبوه شدن ریش . (دهار). هدر؛ نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن . کرثاة؛ انبوه شدن موی و جز آن . قَسْوَرَ النبت قسورةً؛ بسیار و انبوه شد گیاه . (منتهی الارب ).