انجمن . [ اَ ج ُ م َ] (اِ)
۞ مجلس و مجمع. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). مجلس و مجمع مردان . (شرفنامه ) (مؤید الفضلاء). مجمع مردم . (فرهنگ میرزا ابراهیم ). جایی که درآن مردم بسیار نشسته باشند. (غیاث اللغات ). گردآمدنگاه مردم در کنکاش و مشورت . (ناظم الاطباء). جای گردآمدن گروهی برای مشورت در امری بطور موقت یا دایم . (فرهنگ فارسی معین ). نادی . (مهذب الاسماء) (دهار). نادی . ندی ّ. (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی ). ندوه . ندی . (دستوراللغة). محفل . (دهار). محتفل . گردآمدنگاه . منتدی . دارالندوه . (یادداشت مؤلف )
: روانم روان گو پیلتن
مگر باز بیند بدان انجمن .
فردوسی .
بدان انجمن شد دلی پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن .
فردوسی .
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن .
فردوسی .
بدوگفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد به هر انجمن .
فردوسی .
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بو فلانی آندگران ابنه و بنی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114).
همه کار مردان ابا داد کن
سخنشان به هر انجمن یاد کن .
اسدی .
مرد دانا راچو بر دلها سخن باید نوشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن .
ناصرخسرو.
نامه ٔ بی مهر چون سر بی کلاه بود و سر بی کلاه انجمن را نشاید. (نوروزنامه ).
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم بزلف عنبرپوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش .
عین القضاة همدانی .
این همه ، در مشکلات وحدانیت حق مستدلان و معللان اند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان . (مقامات حمیدی ).
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 624).
ائمه ٔ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت .
نظامی .
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد ز حالش مرد و زن .
مولوی .
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم زین چمن .
مولوی .
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی .
سخنی در نهان نباید گفت
که بهر انجمن نشاید گفت .
(گلستان ).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن .
(بوستان ).
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن .
(بوستان ).
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت برهم زد انجمن را.
وحشی (از آنندراج ).
منتدی ؛ انجمن روزانه یا مجلس تا که مجتمع باشند در آن . (منتهی الارب ). نادی ؛ انجمن روز یا انجمن وقتی مجتمع باشند. (منتهی الارب ). نَدی ّ؛ انجمن روز یاانجمن مادامی که مجتمع باشند. (منتهی الارب ).
-
انجمن افروز ؛ رئیس و صاحب مجلس . (آنندراج ).
-
انجمن طراز ؛ رئیس و صاحب مجلس . (آنندراج ).
-
انجمن محفل ؛ کنایه از خوبان است . (انجمن آرا).
-
امثال :
تو بر انجمن خامشی برگزین چو خواهی که یکسر بود آفرین .
فردوسی .
سخن کان گذشت از زبان دوتن پراکنده شد بر سر انجمن .
اسدی (امثال و حکم مؤلف ).
که بر انجمن مرد بسیارگوی بکاهد بگفتار خویش آبروی .
فردوسی .
|| گروه و فوج مردمان . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین ). اهل مجلس . گروه مردم . گروه . قوم . جمعیت . دسته . جماعت . جمع. طایفه . مردم . ملت . جامعه . اجتماع . دیگران . (از یادداشت مؤلف )
: چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن .
فردوسی .
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی .
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان .
فردوسی .
ز ترکان همه بیشه ٔ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن .
فردوسی .
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن .
منوچهری .
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن .
(گرشاسبنامه ).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن .
(گرشاسبنامه ).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی .
خاقانی .
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن .
نظامی .
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی .
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست .
نظامی .
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من .
(بوستان ).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من .
(بوستان ).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن .
(بوستان ).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من .
(بوستان ).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم .
سعدی .
-
ابی انجمن ؛ بی انجمن
: سپه ، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من .
فردوسی .
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
-
انجمن در انجمن ؛ گروه گروه . دسته دسته
: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن .
خاقانی .
-
انجمن کهکشان ؛ کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان . (مؤید الفضلاء).
-
بر انجمن گفتن ؛در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن . (یادداشت مؤلف )
: برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من .
اسدی .
۞ -
بی انجمن ؛ بدون همراهی جمعیت . تنها
: چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن .
فردوسی .
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن .
فردوسی .
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن .
فردوسی .
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج ...
فردوسی .
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن .
نظامی .
-
سَرِ اَنجُمَن ؛ بزرگ . سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم
: تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن .
فردوسی .
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن .
فردوسی .
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن .
فردوسی .
-
نامدار انجمن ؛ گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه . (از یادداشت مؤلف )
: بیامد [ کیخسرو ] گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن .
فردوسی .
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن .
فردوسی .
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن .
فردوسی .
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن .
فردوسی .
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من .
(گرشاسب نامه ).
-
امثال :
افسرده دل افسرده کند انجمنی را ۞ .
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن .
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت .
سعدی .
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
|| مأتم . (مهذب الاسماء). عزاخانه . مجلس ختم . مجلس ترحیم . (یادداشت مؤلف )
۞ : نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی .
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم ... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی . (منتهی الارب ذیل ات م ). || (ص ) جمع و فراهم شده . (آنندراج ). جمع و فراهم آمده . (فرهنگ نظام ).گردآمده . جمعشده
: همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن .
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن .
فردوسی .
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن .
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن .
(بوستان ).
|| (ق ) در بیت زیربصورت قیدی و«دسته جمعی » و «همگی » آمده
: پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من .
شمسی (یوسف و زلیخا).