انده . [ اَ دُه ْ ] (اِ)
۞ مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل . غم . (از انجمن آرا). تیمار. حزن . هم . (یادداشت مؤلف ). خدوک . غصه . (یادداشت مؤلف )
: خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
رودکی .
نه زین آن بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
ابوشکور.
رخم بگونه ٔ خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره است و دژم .
خسروانی .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال .
منجیک .
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توام روز پیمان اوست .
فردوسی .
ز بهر من است این همه گفتگوی
ترا زین نیاید جز انده بروی .
فردوسی .
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جُست یکدم زانده فراغ .
فردوسی .
ز انده در بار دادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست .
فردوسی .
هرکه را عشق نیست انده نیست
دل به عشق از چه روی باید داد.
فرخی .
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسر زجهان برکن .
فرخی .
عشق است بلای دل و تو شیفته ٔ عشق
سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار.
فرخی .
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.
فرخی .
ببر خلعت و بند بردار ازوی
بپوزش دلش پاک از انده بشوی .
اسدی .
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.
اسدی .
بارخدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی .
قطران .
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید زانده بسرمرا.
ناصرخسرو.
چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی .
ناصرخسرو.
با انده جفت گشتم از شادی فرد
ایام وفا نیست ولی چتوان کرد.
ابوالفرج رونی .
مجسش چون گرفت مرد حکیم
گفت ایمن نشین زانده و بیم .
سنایی .
باده در پیش انده استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است .
سنایی .
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ وباری داشتم .
خاقانی .
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه برخیز.
خاقانی .
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست .
خاقانی .
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده برنتابد جای جمشید.
نظامی .
مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان .
سعدی .
به استقبال انده رفته باشی
چو در دل رنج فردا داری امروز.
فقیهی مروزی .