اندیشه بردن . [ اَ ش َ
/ ش ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) غم خوردن . اندوه بردن . اندیشمند شدن
: شاه را گو تو بشادی و طرب دل نه و بس
از پی ساختن مملکت اندیشه مبر.
فرخی (از آنندراج ).
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است .
سعدی .
مرا بین که حسن ظن خلایق در حقم بر کمال است و من در عین نقصان روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن . (گلستان ).