انصاف دادن . [ اِ دَ ] (مص مرکب ) عدالت کردن . داد دادن . احقاق حق کردن . (ناظم الاطباء)
: لکن اگر انصاف خواهد داد بوسهل حمدونی بجوانی روز از پادشاهی چون سلطان محمود، ساخت و نواخت یافته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
397).ما چون ولیعهد پدریم این مجاملت واجب میداریم و جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم . (تاریخ بیهقی ).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده گلوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.
بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
در جهان چون ثقةالملک که دیده ست و کجاست .
مسعودسعد.
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
خیام .
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم .
خاقانی .
جورخواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند.
خاقانی .
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی بهفده درهم .
خاقانی .
تا دهی انصاف خلق روزی در هفته ای
هفته ٔ دارالسلام روز سلام تو باد.
خاقانی .
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی انصافیت انصاف دادم .
نظامی .
ای که انصاف دل سوختگان می ندهی
خود چنین روی نبایست نمودن بکسی .
سعدی (کلیات ص 601).
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف می دهد که نهان می شود پری .
سعدی (کلیات ص 619).
انصاف می دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری .
سعدی .
نظر آنان که نکردند برین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی .
|| راستی کردن . (یادداشت مؤلف ).