اوراق . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ وُرْق . رجوع به ورق شود. || ج ِ وِرْق . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). || ج ِ وَرِق . (ناظم الاطباء). رجوع به ورق شود. || ج ِ وَرَق . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد)
: الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش .
منوچهری .
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش .
سعدی .
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقدام .
سعدی .
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که درس عشق در دفتر نباشد.
حافظ.
در کنار بوستان مجموعه ٔ رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم میدهد.
صائب .
تو غنچه ساختی اوراق بادبرده ٔ من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم .
صائب .
-
اوراق شدن کتاب ؛ ازهم پاشیده شدن و بهم ریختن .
-
اوراق شدن کسی ؛ (در تداول عامه ) سخت ضعیف و زار و نزار شدن او.
-
اوراق کردن ؛ ازهم باز و پاشیده کردن صفحات کتاب یا اجزاء دستگاهی .