اهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات . (منتهی الارب ). لایق . مستحق . صالح . ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته
: سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی .
ناصرخسرو.
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم .
ناصرخسرو.
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.
سوزنی .
-
اهل بودن ؛ شایسته بودن .
- || موافق بودن .
|| باشنده . مقیم . ساکن . ساکن محلی . مقیم جایی . مردم سرزمین . کسان جایی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ،اهالی
: اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
مسعودسعد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است .
(منسوب به خیام ).
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم . (کلیله و دمنه ). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه ).
آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف
نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف .
سوزنی .
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.
خاقانی .
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان .
خاقانی .
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت .
نظامی .
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی برهمه اهل شهر.
سعدی .
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی .
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.
سعدی .
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
سعدی .
دعای صالح و صادق رفیق جان توباد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
سعدی .
-
اهل بهشت ؛ ساکنان بهشت .
-
اهل جنت ؛ ساکنین بهشت . (ناظم الاطباء).
-
اهل جهنم ؛ دوزخی . (از ناظم الاطباء).
-
اهل حصار ؛ مردم قلعه
: در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص
118).
-
اهل روزگار؛ مردم این جهان . (ناظم الاطباء).
-
اهل قبور ؛ مردگان . (ناظم الاطباء).
-
اهل قریه ؛ دهاتیان . (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنه ٔ آن .
-
اهل گیتی ؛ مردم جهان . اهل دنیا
: تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.
؟
-
اهل محشر ؛ مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
-
اهل مدر ؛ تازیان شهرنشین . (ناظم الاطباء).
-
اهل مدر و حضر ؛ ساکنان خانه ها. شهرنشینان . (از اقرب الموارد).
-
اهل وبر ؛ تازیان چادرنشین . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| کسان . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل . (منتهی الارب ). قوم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب . پیروان و یاران
: تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون .
ناصرخسرو.
زیرا که براندند مصطفی را
ذریه ٔ شیطان از اهل و اوطان .
ناصرخسرو.
-
اهل النبی (ص ) ؛ ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان . (منتهی الارب ). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع ) باشد.
-
اهل بیت کسی ؛ زن و فرزند وی
: من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.
خاقانی .
|| مردمان خانه . (از آنندراج ). اهل البیت . کسان خانه و ساکنان آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسان سرای . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، اَهلون ، اَهال ، آهال ، اَهلات ، اَهَلات . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه . (مؤید الفضلا)
: در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی .
خاقانی .
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
نظامی .
|| زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عیال . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زن (زوجه ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل الرجل ؛ زوجته عرفاً و لغةً. (از کشاف اصطلاحات الفنون )
: و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان ... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه ).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
(از فیه مافیه ).
|| صاحبان . مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب . دارای ... دارنده ٔ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ .
سوزنی .
کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است ، ساختن توشه ٔ آخرت ... (کلیله و دمنه ). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه ). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه ).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
(گلستان ).
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای .
سعدی .
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی .
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
حافظ.
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی . (تاریخ قم ص
11).
-
اهل الامر ؛ والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
اهل المذهب ؛ صاحب دین و ملت . (ناظم الاطباء).
-
اهل ایمان ؛ مردم باایمان . مؤمنان . صاحبان ایمان
: ناصر اهل ایمان . (گلستان ).
-
اهل بصر ؛ بابصیرت . بامعرفت . زیرک . بافراست و دوراندیش . (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
-
اهل بیان ؛ صاحب بیان
: ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
-
اهل پرهیز ؛ پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
-
اهل تحقیق ؛ حکیم . دانا.
-
اهل تقوی ؛ پارسا و خداترس . (ناظم الاطباء).
-
اهل تمیز ؛ اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز
: دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت براهل تمیز است عار.
سعدی .
-
اهل تواضع ؛فروتن . (ناظم الاطباء).
-
اهل حال ؛ واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- || موافق . (ناظم الاطباء).
-
اهل حجاب ؛ پرده دار. (ناظم الاطباء).
- || باحیا. (ناظم الاطباء).
-
اهل حرفت ؛ پیشه ور. اهل صنعت . (ناظم الاطباء).
-
اهل حکمت ؛ حکیم . دانای حکمت . (ناظم الاطباء).
-
اهل خبرت ؛ واقف بر کار. آگاه . نکته دان . (ناظم الاطباء). کارشناس .
-
اهل خرد ؛ خردمند. باعقل . دانا
: اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
خواجو.
-
اهل دانش ؛ دانشمند. (ناظم الاطباء).
-
اهل درد ؛ دردمند. صاحب درد
: سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی .
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.
حافظ.
-
اهل دکان ؛ دکان دار. (ناظم الاطباء).
-
اهل دل ؛ دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- || زنده دل . جوانمرد. موافق . (ناظم الاطباء)
: برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.
فردوسی ؟
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم .
خاقانی .
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست .
حافظ.
-
اهل دنیا ؛ دنیاپرست . (ناظم الاطباء).
-
اهل دولت ؛ مقبل . نیکبخت . صاحب بخت و اقبال
: بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
سعدی .
-
اهل رای ؛ صاحب رای . بخرد. دوراندیش
: دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
سعدی .
- || اهل قیاس . که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی .
-
اهل رزم ؛ جنگجو. سلحشور. جنگ آور
: دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
سعدی .
-
اهل زهد و ورع ؛ پارسا و خداپرست . (ناظم الاطباء).
-
اهل سخاوت ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء).
-
اهل سخن ؛ سخنور. سخندان . سخنگو
: گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن .
سعدی .
-
اهل سیاحت ؛ مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح .
-
اهل شقاق ؛ فتنه انگیز. مخالف . (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
-
اهل شناخت ؛ شناسنده . اهل خبرت . آگاه . کاردان
: در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت .
سعدی .
-
اهل شوکت ؛ خداوندان قوت و قدرت . (ناظم الاطباء).
-
اهل صفا ؛ صاف دل . عیاش . (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی .
-
اهل صنعت ؛ پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
-
اهل طاعت ؛ متدین . مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
-
اهل علم ؛علماء. (ناظم الاطباء). باعلم . دانشمند.
- || در تداول مردم ، عالم دینی . روحانی .
-
اهل عیال ؛ پدر وخداوند خانه . (ناظم الاطباء).
-
اهل غدر ؛ غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه . فریب کار.
-
اهل فساد ؛ مفسد. (ناظم الاطباء).
-
اهل فضل ؛ دانشمند. بافضل . حکیم . عالم
: دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.
۞ عسجدی .
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا [غندجان ] بسیار خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را.
سعدی .
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.
(گلستان ).
-
اهل قلم ؛ کاتب . منشی . (ناظم الاطباء). نویسنده . اهل نگارش .
-
اهل کام ؛ کام طلب . جوینده ٔ کام
: اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی .
حافظ.
-
اهل کرم ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء). باکرم
:جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم .
سعدی .
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم .
سعدی .
-
اهل کلام ؛ فصیح . سخن ران . (ناظم الاطباء).
-
اهل کین ؛ دشمن . (ناظم الاطباء). کینه کش . انتقامجو.
-
اهل معرفت ؛صاحبان بینش . بامعرفت
: گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابه ٔ دنیا که محنت آباد است .
سعدی .
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار.
حافظ.
-
اهل نعیم ؛ بهشتیان . (ناظم الاطباء). ارباب نعمت .
-
اهل نفاق ؛ منافق . (ناظم الاطباء). دوروی . آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
-
اهل نیاز ؛ حاجتمند. محتاج . فقیر
: آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز.
سوزنی .
-
اهل وفا ؛ وفاداران . آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند
: ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.
نظامی .
-
اهل وقوف ؛ کارآزموده . باوقوف . (ناظم الاطباء). آگاه . اهل خبرت .
-
اهل هنر ؛ باهنر. هنردار. باقوت . (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه .
-
اهل یقین ؛ خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- || مؤمنان . آنانکه به علم یقین رسیده اند
: اهل یقین طایفه ٔ دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.
نظامی .
|| سربزیر. مقابل سرکش . || خودی . مقابل نااهل . (یادداشت مؤلف ). محرم . همراز. انیس . موافق . سازگار
: من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.
خیام .
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم .
خاقانی .
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل ، بل کز کیمیا نایاب تر.
خاقانی .
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم .
خاقانی .
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی .
خاقانی .
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
خاقانی .
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است .
نظامی .
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.
نظامی .
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
مولوی .
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.
سعدی .
اگر یار اهل است ، کار سهل است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اهل هر نبی ؛ امت وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقه ٔ خاصی مانند: اهل اسلام . اهل کفر و جز اینها
: موج دریا چون به امرحق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت .
مولوی .
-
اهل اسلام ؛ مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء)
: همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
سعدی .
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص
118).
-
اهل الاهواء ؛ آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین کلمه شود.
-
اهل الردة ؛ کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص ) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
-
اهل القرآن ؛ حافظ قرآن و عامل به آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
اهل الکتاب ؛جهودان و ترسایان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
اهل اﷲ ؛ اهل مکه ٔ معظمه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- || مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
-
اهل باطل ؛ گمراه . مقابل اهل حق
: چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
مسعودسعد.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت .
سعدی .
-
اهل باطن ؛ مردم مقدس و روحانی . (ناظم الاطباء).
-
اهل تعدی ؛ بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
-
اهل تفسیر ؛ مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه . (ناظم الاطباء)
: اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ .
سوزنی .
-
اهل جماعت ؛ جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
-
اهل چیزی بودن و یا نبودن ؛ معتاد بدان بودن و معتاد نبودن :فلان اهل دود هست ، یعنی معتاد بدان است ؛ فلان اهل قمار نیست ، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
اهل حق ؛ خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- || فرقه ٔ علی اللهی .
-
اهل دیوان ؛ نوکرهای دولت . وزرای دولت . (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی .
-
اهل ذکر ؛ واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
-
اهل ذمه ؛ مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس . (ناظم الاطباء).
-
اهل رده ؛ مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
-
اهل سنت ؛ گروه سنی . مقابل شیعه . (ناظم الاطباء).
-
اهل صورت ؛ کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین . مقابل اهل باطن
: ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی .
-
اهل ضلال ؛ ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه . آنکه در ضلالت باشد.
-
اهل ظاهر ؛ کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- || ظاهربین . آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
-
اهل فراش ؛ در بستر افتاده . (ناظم الاطباء).
-
اهل قیاس ؛ ارباب منطق . پیروان عقل و استدلال منطقی
: توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس .
سعدی .
- || کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
-
اهل کتاب ؛یهود و نصاری . (ناظم الاطباء). کتابی .
-
اهل کفر ؛ کافران . آنانکه پیرو اسلام نیستند
: پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی .
-
اهل مذهب ؛ دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد).
-
اهل نشست ؛ گوشه نشینان . درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء)
: چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست .
سعدی .
-
اهل نفس ؛ نفس پرست . (ناظم الاطباء).
|| بمعنی اهلی یا شهری . مقابل وحشی و روستائی : عن عوف
: ... کان رسول اﷲ (ص ) اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج
1 ص
95 س
15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).|| در اصطلاح حقوقی ، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود.