اهل دل . [ اَ ل ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب دل . (آنندراج ). اهل ذوق و مکاشفه . سالک طریق دل . مقابل اصحاب عقل
: دل اهل دل است آن کعبه ٔ داد
مکن ویران مر او را دار آباد.
ناصرخسرو.
جهالت ظلمت جان و جهان است
بر اهل دل این معنی عیان است .
ناصرخسرو.
از مدرسه برنخاست یک اهل دلی
ویران شود این خرابه دارالجهل است .
(منسوب به خیام ).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل ، خطاست این گفتار.
خاقانی .
تو ای عطار گرچه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی .
عطار.
از آن اهل دل در پی هر کسند
که باشد که روزی به منزل رسند.
سعدی .
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی .
سعدی .
توان گفت با اهل دل کو بماند.
سعدی .
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی .
حافظ.
کلید قفل سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند.
حافظ.
درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در جهان نمی بینم .
حافظ.