ایمن بودن . [ م ِ دَ ] (مص مرکب ) مطمئن بودن . مصون بودن . محفوظ بودن
: وز او دارد از کار نیکی سپاس
بدو باشد ایمن و زو در هراس .
فردوسی .
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی بدو ایمن اندر نهان .
فردوسی .
یکی باره ٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین .
فردوسی .
بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. (تاریخ بیهقی ). اگر رای خداوند [ مسعود ] بیند جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
235).
مباش ایمن ز دست و چشم طرار
همه کس دزد دان کالا نگهدار.
ناصرخسرو.
ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
مسعودسعد.
اگر رغبت نمایی در خدمت من ایمن ... باشی . (کلیله و دمنه ).
چونکه بد کردی بترس ایمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش .
مولوی .
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد بسالها معلوم .
سعدی .
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش درربودی .
سعدی .
رجوع به ایمن شود.