این . (ضمیر، ص ) ضمیر اشاره برای نزدیک . مقابل آن . ج ، اینها، اینان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ اشاره که بدان به شخص یا شی ٔ حاضر اشاره میکنند. و چون این کلمه پس از موصوف واقع و موصوف بآن اضافه شود الفش در درج ساقط گردد. (از ناظم الاطباء). پهلوی ، «ان »
۞ . از ایرانی باستان ، «اینا»
۞ . سانسکریت ، «انا»
۞ . ضمیر و اسم اشاره ٔ بنزدیک ، مقابل «آن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
: چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندر این .
ابوشکور بلخی .
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد.
فردوسی .
به لهراسب گفت این بتان منند
شبستان فروزندگان منند.
فردوسی .
و گفت تتبع میکن تا این کیست که میگویند پیغمبر خواهد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). || برای اشاره بنزدیک . مقابل آن
۞ : این کتاب ، این خانه . (فرهنگ فارسی معین )
: بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم .
رودکی .
گه بر آن کندر بلندنشین
گه دراین بوستان چشم گشای .
رودکی .
و ایدون گویند که پیش از این تا این حرب بود شدادبن عامربن عوج بن عنق را خلیفه ٔ خویش کرده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). و هیچ کس ندانست که وی مرده است یا زنده تا این مورچه ٔ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. چون سلیمان ازپای بیفتاد تشویش در میان دیوان و پریان و آدمیان افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
که همچون تویی خواند باید پسر
بدین روز و این دانش واین هنر.
فردوسی .
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتاد این آشنایی .
زینتی .
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری .
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری .
سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). نوادر عجیب که وی [مسعود] را افتاده در روزگار پدرش بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ).
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی .
تو این ریش و سر و سبلت که بینی
تو پنداری تویی نی نی نه اینی .
ناصرخسرو.
|| گاهی به اِم بدل شود. چون امسال و امروز و امشب بجای این سال و این روز و این شب . || آن ِ. ازآن ِ. مال ِ. متعلق به
: جاجرم ...بارکده ٔ گرگان است و این کومش و نشابور است . (حدود العالم ).