بادرنگ . [ دِ رَ ] (ص مرکب ،ق مرکب ) باتمکین و باثبات . استاد گوید
: با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ .
(از رشیدی ).
|| کُند. بطی ٔ
: بود راه روزی بر او تار و تنگ
بجوی اندرون آب او بادرنگ .
فردوسی .
بکارآگهان گفت راز از نخست
ز لشکر همی کرد باید درست
که با او یکی اند لشکر بجنگ
کزو گردد این کار ما بادرنگ .
فردوسی .
رجوع به «با» شود.