اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باده

نویسه گردانی: BADH
باده . [ ] (اِخ ) بادای ۞ . نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ج 1 ص 27 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
باده . [ دَ / دِ ] (اِ) ۞ شراب ، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی ). شراب ،چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است . (غیاث ). شراب . (ناظم الاط...
باده . [ دَ / دِ ] (اِ) چوبدستی .- کُردباده ؛ چماق کردان . باهوی کردها : کسی باید آنگه که تو باده خوری که آرد سوی مرز تو کردباده . سوزنی .رج...
باده . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد. در 19هزارگزی باختر زاغه و 6هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ خرم آباد به بر...
باده . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. در 30هزارگزی شمال خاوری بروجرد بکنار راه مالرو پیری در، به بیدکلمه در جلگه ...
باده ده . [ دَ / دِ دِه ْ ] (نف مرکب ) می دهنده . شراب دهنده . می گسار. ساقی : پرستنده ٔ باده راپیش خواندبچربی فراوان سخنها براندبدو گفت کامشب ...
باده کش . [ دَ / دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) باده خوار.باده پیما. می گسار. می خورنده . شراب خوار : شه اگر باده کشان را همه بر دار زندگذر عارف و عام...
باده کی . [ دَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل نفراز ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
باده کی . [ دَ ] (اِخ ) قریه ای است به شش فرسنگی در جانب شمال اسپاس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
تب باده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) تب لرزه بود از برآمدن سپرز بزرگ . (صحاح الفرس ). تب لرزه ای که بسبب ظاهرشدن و برآمدن سپرز بهم رسیده باشد...
غم باده . [ غ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است . رجوع به غم باد شود....
« قبلی صفحه ۱ از ۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.