بار بستن .[ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بار بربستن . بار را برای حمل بستن . ترتیب دادن بار برای بردن . پیوسته و استوار کردن بار بر مال . بار درست کردن . بار کردن
: وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم ، کنمْتان بیکباره پست .
اسدی (گرشاسب نامه ).
صد رزمه ٔ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان .
خاقانی .
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
سعدی (خواتیم ).
|| کنایه از سفر کردن و تهیه ٔ سفر کردن . واله هروی گوید
: شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید
: ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم .
نظری راست
: مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.
(از آنندراج ).
رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص
17 شود.
ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.
فردوسی .
بیاورد ازین هر یکی دوهزار
خردمند گنجور بربست بار.
فردوسی .
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گورخت منه که بار میباید بست .
سعدی (صاحبیه ).
|| مردن . درگذشتن . رخت بربستن
: منوچهررا سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست .
فردوسی .
بِکْشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش .
ناصرخسرو.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت .
حافظ.