بار دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) اذن دادن . رخصت دخول دادن . (ناظم الاطباء: بار). بمعنی رخصت و دستوری . (آنندراج : بارداد). رخصت دخول دادن . اذن دخول دادن . اجازه ٔ درآمدن دادن . دستوری ورود دادن . اجازه ٔ ورود دادن . اجازه ٔ دخول ببارگاه دادن . اجازه ٔ ورود به نزد شاهی یا بزرگی دادن . پذیرفتن شاهی یا امیری چاکران را. پذیرفتن در بارگاه . بار عام دادن . رجوع به شعوری ج
1 ورق
126 شود
: گزینان لشکرْش را بار داد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد.
دقیقی .
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال .
منجیک .
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.
فردوسی .
زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار.
فرخی .
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآئید نکونام و نکوکار.
منوچهری .
دیگر روزچون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
140). باقی مانده از این ماه اند روز، سلطان بار داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
266). دیگر روز باری داد [ مسعود ] سخت باشکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند... با بسیار نیکویی بازگشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
88). بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد. (ایضاً همان کتاب ص
377).
هر کرا قولش با فعل نباشد راست
در دَرِ دوستی خود ندهد بارش .
ناصرخسرو.
گر من بسلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز بارم .
ناصرخسرو.
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.
ناصرخسرو.
آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد بار بدهلیز.
سوزنی .
بر در پیر شاه مرو بری
آمد الب ارسلان ، ندادش بار.
خاقانی .
من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا.
خاقانی .
رسولان را بار دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). زمین را زیر تخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده .
نظامی .
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی .
عام را بار داده خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغبدست .
نظامی .
صدر عالم چو بار داد در او
آسمان گفت للبقاع دول .
کمال اسماعیل .
گفتا بتجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان ). || ثمر دادن . میوه دادن . بر دادن . گل دادن . میوه آوردن . ببار آمدن . ببار نشستن
: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
رطب هائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد.
نظامی .
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق میبارم .
سعدی .
|| اجازه دادن . رخصت حضوردادن
: از آستانه ٔ خدمت کجا توانم رفت
اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم .
سعدی (طیبات ).
|| بار دادن زمین ؛ کود دادن زمین . (ناظم الاطباء: بار).