اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باز

نویسه گردانی: BAZ
باز. (اِ) ۞ پرنده ای است مشهور و معروف که سلاطین و اکابر شکار فرمایند. (برهان ) ۞ . نام طایر شکاری . (غیاث ). شهباز. (دِمزن ). بمعنی باز شکاری مشهور است . (انجمن آرا). بمعنی باز شکاری مشهور است و آن را بتازی بازی گویند. (آنندراج ). مرغ معروف شکاری . (رشیدی ). جانور درنده ٔ مشهور است که بکار پادشاهان بازی است ۞ (؟) (از نسخه ٔ خطی شرفنامه ٔ منیری متعلق بکتابخانه ٔلغت نامه ). مرغ شکاری معروف و باز هم بتازی بازی است . (رشیدی ). نام جانوری است شکاری مشهور. (جهانگیری ).پرنده ای است شکاری که آن را در سابق برای شکار پرندگان تربیت میکردند. از وقتی که تفنگ اختراع شد نگاه داشتن باز موقوف گشت . (فرهنگ نظام ). مرغ شکاری . (شعوری ج 1 ورق 165). باز و باشه دو مرغ شکاری هستند و تمیز آنها بس مشکل است و در برهان جامع گوید: باشه زردچشم است . (کازیمیرسکی ). رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود. نام مرغی است که آن را ملوک دارند. (اوبهی ) (معیار جمالی ). یکی از جوارح طیور: شهباز، شاهباز نوعی از آنست . مرغیست شکاری . ج ، ابواز و بیزان ... و یقال بازُ و بازان و ابوازُ و باز و بازیان ِ و بواز. (قطر المحیط). باز و بازی معروف است . ج ، بیزان و ابواز و بُزاة. (السامی فی الاسامی ). حُرّ. (منتهی الارب ) (دِمزن ).اسم فارسی بازی است . (فهرست مخزن الادویه ). بعربی بازی گویند. گوشت آن بطی ءالهضم و ردی الغذا و جاذب سموم است . (منتخب الخواص ). ابوالاشعث . ابوالبهلول . ابوالسقر ۞ . ابوالاحمق . (المرصع).
یکی از پرندگان و از جنس صقر و شاهین میباشد. (سفر لاویان 11: 16) (سفر تثنیه 14: 15). مصریان و یونانیان این مرغ را مقدس میدانستند بحدی که اگر کسی سهواً او رامیکشت خطای عظیمی نموده بود لکن قوم یهود بموافق شریعت او را یکی از حیوانات نجسه میدانستند. (قاموس کتاب مقدس ) :
منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته .

رودکی .


اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطّان مپر.

ابوشکور.


تو مرگویی بشعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو؟

دقیقی .


ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.

دقیقی .


ز شاهین و از باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی [ خسروپرویز ]
چو خورشید روشن شدی جان اوی .

فردوسی .


ز مرغان همان آنکه بد نیک ساز
چو باز و چو شاهین گردنفراز
بیاورد [ تهمورس ] و آموختنشان گرفت ...

فردوسی .


همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگار دراز.

فردوسی .


همه خواهند که باشند چو او و نبوند
نیست ممکن که بود هرگز چون باز غراب .

فرخی .


شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.

عنصری .


بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل جنس یکدیگر.

عنصری .


بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
برِ آهو بچه یوز و برتیهو بچه باز.

منوچهری .


گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.

منوچهری (از جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).


جغدکه با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت .

عسجدی .


بگاه ربودن چون شاهین و بازی .

؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).


چون بهر صید راست خواهی کرد (کذا)
باز را مسته داد باید پیش .

بونصر طالقان (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


باز ملک که بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرّند. (کشف المحجوب ).
باز را در قفس چه کار بود
جای اودست شهریار بود.

سنایی .


رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را
بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین .

سنایی .


باز را دست ملوک از همت عالیست جای
جغد را بوم خراب از طبعدون شد مستکن .

سنایی .


و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
ز گرد راه چو عنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.

سوزنی .


از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراندز آشیان .

سوزنی .


در دور تو باز اگرچه بیمار بود
از بیم تو آرزوی تیهو نکند.

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).


کند همجنس با همجنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز.

نظامی .


در چمن باغ چو گلبن شگفت
بلبل با باز درآمد بگفت .

نظامی .


ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گروگیر.

نظامی .


چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود؟

سعدی (گلستان ).


عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی .

سعدی (طیبات ).


و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- امثال :
باز کز آشیان برون نپرد
بر شکاری ظفر کجا یابد؟

ابن یمین .


رجوع به سفر مربی مرد است ... شود. (امثال و حکم دهخدا).
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود .
(... صولت بازی از باز فکندن نتوان ).

فرخی (امثال و حکم دهخدا).


گنجشک در دست به از باز در هواست .(فرهنگ نظام ).
هر مرغی که منقارش کج است باز نیست . (فرهنگ نظام ).
- باز از آشیانه ٔ بلبل پراندن ؛ کنایه از با وصف استعداد نیکی بدی و دشمنی کردن .
واله هروی گوید :
از آن دهان چو جان جانگزا حدیث بگو ۞
ز آشیانه ٔبلبل چرا پرانی باز.

(آنندراج ).


- جره باز ؛ باز نر باشد. (از برهان ) (آنندراج ). بعضی باز سپید راگفته اند خواه نر خواه ماده باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء) :
کسی چون بدست آورد جره باز
فروبرده چون موش دندان آز.

سعدی (بوستان ).


بر اوج فلک چون پرد جره باز
که بر شهپرش بسته ای سنگ آز.

سعدی (بوستان ).


بقید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.

سعدی (بوستان ).


رجوع به جره شود.
- طبل باز و طبلک باز ؛ طبل کوچکی بوده است که از نواختن آن بازهای شکاری بسوی شکار خود حرکت میکردند. رجوع به حاشیه ٔ خسرو و شیرین چ 1 وحید ص 41 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۴ ثانیه
باز. (اِ) گشادگی میان هر دو دست را گویند چون از هم بگشایند و آنرا نیز بترکی قلاج خوانند و بعربی باع گویند. و به این معنی بازای فارسی هم ...
باز. (پیشوند) بر سر افعال می آید و همان معانی یا مفاهیم دیگری را به فعل می بخشد. ناظم الاطباء نویسد: چون این کلمه را بر سر فعل درآورند معن...
باز. (ق ) تکرار و معاودت چنانکه گویند باز بگو یعنی مکرر بگو و باز چه میگوید یعنی دیگرچه میگوید. (برهان ). تکرار و معاودت کاری . (غیاث ). دیگر. ...
باز. (ص ) گشاده که در مقابل بسته باشد. (برهان ) (دِمزن ). گشاده . (غیاث ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (سروری ) (رشیدی ) (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال...
باز. [ زِ ] (حرف اضافه ) سوی و طرف و جانب .(برهان ) (دِمزن ) (جهانگیری ). جانب . (غیاث ). سوی و جانب باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). جانب . (رشیدی...
باز. (فعل امر) امر به بازی کردن ، یعنی بباز و بازی کن . (برهان ) (دِمزن ). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن . (غیاث ). امر به باختن . (رشیدی ). امر...
باز. (اِ) باج و خراج را نیز گویند و به این معنی با زای فارسی هم درست است . (برهان ).باج و خراج . (غیاث ) (ناظم الاطباء). خراج که آنرا باج...
باز.(ع اِ) مبنیاً علی الکسر، همواره با خاز بصورت خازباز آید و خازباز مگسی است که در مرغزارها میباشد. (ازتاج العروس ). رجوع به خازباز شود. (نا...
باز. [ بازز ] (ع ص ) اسم فاعل از بَزّ. رجوع به بَزّ شود.
باز. (اِخ ) (ملک ...) فرمانفرمای دیار مغرب . مؤلف حبیب السیر ضمن شرح حال جالینوس آرد: در روضةالصفا مسطور است که جالینوس در وقتی که در بلده...
« قبلی صفحه ۱ از ۲۳ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.