بازار شکستن . [ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) از رونق و روایی و رواج انداختن
: بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد که را بود بازار؟
فرخی .
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی .
خاقانی .
بازار حسن جمله ٔ خوبان شکسته ای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد.
سعدی .
کرشمه ای کن و بازار سامری بشکن
بغمزه رونق و ناموس سامری بشکن .
حافظ.
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند.
صائب (از آنندراج ).
بازار او شکسته نگردد بقول خصم .
خورشید را ز راه کجا افکند غبار؟
عمادی شهریاری .