باز جای رفتن . [ زِ رَ ت َ ] (مص مرکب )بجای نخست برگشتن . به محل اول بازرفتن . بجای خویش بازگشتن به سوی جائی رفتن . به محلی رفتن
: سوم هفته پیران چنان کردرای
که با شادمانی رود باز جای .
فردوسی .
خروشید کای مرد جنگ آزمای
هم آوردت آمد، مرو باز جای .
فردوسی .
دل تو آمده بوده ست تادلم ببرد
ببرد و رفت بکام و مراد باز وطن .
فرخی .
من قصد شما نکنم تا سلامت باز ولایت خویش روید و اگر نه یک کودک را امان ندهم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
71). و او را بگوی تا باز دین خویش رود، پس اگر نشود او را نزدیک من فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
106).
که تا بدولت و اقبال و جاه و حشمت تو
روند باز وطن چند بیوه و مسکین .
سوزنی .