باز جای شدن . [ زِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به جای نخست بازگشتن . بجایگاه خویش بازرفتن . بخانه ٔ خود مراجعت کردن . به مستقر خویش برگشتن
: بمانم ترا بسته در چاه پای
به اسب اندر آرم شوم باز جای .
فردوسی .
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
تو لشکر بیارای و شو باز جای .
فردوسی .
بسی پیل بسپرد مردم بپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای .
فردوسی .
دو منزل پدر بدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای .
اسدی .
از آن پس چو ضحاک شد باز جای
نشست و نزد جز به آرام رای .
اسدی (گرشاسب نامه ).
از آن سستی اندام زخم آزمای
عنان دُزدیی کرد و شد باز جای .
نظامی (از آنندراج ).
به شه گفت برخیز و شو باز جای
که آن کوه پایه درآمدز جای .
نظامی .
سکندر چو زان شهر شد باز جای
فریب از فلک دید و فتح از خدای .
نظامی (از بهار و غوامض سخن از آنندراج ).
|| جانشین شدن
:وزان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را رای شد باز جای .
فردوسی .