بازجستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) تفحص نمودن
: همان داده ٔ خویش را بازجست
کمربند ایرانیان کرد سست .
نظامی (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).
|| پژوهیدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ). تجسس . (ترجمان القرآن ). جستن . جستجو کردن
: هنوز ار بازجوئی در زمینشان چشمه ها یابی
از آن خونها کزیشان ریخت آنجا رستم دستان .
فرخی .
یکی بازجوید نهان را ز پیدا
یکی بازداند گران راز ارزان .
ناصرخسرو.
تا درنگریم و راز جوئیم
سررشته ٔ کار بازجوئیم .
نظامی .
نشان این دل گم کرده بازمی جستم
وز ابروان تو بشناختم که آن داری .
سعدی (بدایع).
و گر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد، بشمعش بجویند باز.
سعدی (بوستان ).
سعدی غرض از حقه ٔ تن آیت حق است
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی .
سعدی (لطایف ).
|| تحقیق کردن . وارسی کردن . تفتیش کردن . بازجوئی
: کسی کز او هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست .
رشیدی سمرقندی .
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه .
ابوشکور بلخی .
پژوهنده ٔ روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست .
فردوسی .
ز درگاه خود رازداری بجست
که تا این سخن بازجوید درست .
فردوسی .
سخن سر بسر مهتران را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی .
فردوسی .
وی [ غازی ] را گناهی نبوده که وی را بترسانیده اندو این کار بازجسته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
234).دل مشغول نباید داشت که این بر تو [ غازی ] بساختندو ما بازجوئیم [ مسعود ] این کار را و آنچه باید بفرمود بفرمائیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
234).
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
نظامی .
او را بطلبید و بازجوئید، پس او را طلب کردند. (تاریخ قم ص
259). || پیدا کردن . سراغ گرفتن
: خواجه بوسعید... مرا در این بیغوله ٔ عطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
104). || مطالبه . طلب کردن
: همی در بدر خشک نان بازجست
مر اورا همان پیشه بود از نخست .
ابوشکور.
این رسم بماند که اگر کسی را زخم زنند نیارامد تا کینه بازنجوید. (مجمل التواریخ و القصص ص
102).
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش .
مولوی .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم
۞ که جوید باز.
حافظ.
هر چه بدهی بکسی بازمجو
دل ز اندیشه ٔ آن پاک بشو.
جامی .
|| توقع داشتن . خواستن
: نشاید بازجست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی .
نظامی .