باژگون . (ص مرکب ) معکوس . مقلوب . (فرهنگ شعوری ج
1 ورق
180). وارون . واژون . واژگونه . باژگونه . وارونه . ناراست . منکوس . (از منتهی الارب )
: چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
باژگون نعل ها نگر به جهان
شاه اندر لباس بنده نهان .
بهاءالدین ولد.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیزست .
حافظ.
گر نخیزد زحل بطاعت تو
باژگون کار میشود هندو.
مولانا یحیی (از فرهنگ شعوری ).
-
باژگون بخت ؛ برگشته بخت .
-
باژگون کردن ؛ وارون کردن .