باطل . [ طِ ] (ع ص ) مقابل حق . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، اباطیل . دروغ . نادرست . (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی ). خُزَعبیل . (منتهی الارب ). خزعبل . (منتهی الارب ). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی : لاتلبسوا الحق بالباطل . (قرآن
42/2). ناحق . (آنندراج ). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده . بیهده . (صحاح الفرس ). قلب . یاوه .عبث . هرزه . پوچ . نبهره . ناراست . ناصواب . خطا. ابن الالال . ابن التلال . ابن یهلل . ابن تهلل . ابن سهلل . ابن فهلل . بنیات الطریق . بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو.آنکه راه حق و صواب فرو گذارد
: ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت .(تاریخ بیهقی ). حق را همیشه حق میباید دانست . و باطل را باطل . (تاریخ بیهقی ). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص
279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری .
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل ، مکان باطل ، حدث لازم ، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل .
سنائی .
هر چه جزباطن تو باطل تست .
سنائی .
باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه ). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه ).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل .
خاقانی .
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.
خاقانی .
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین .
خاقانی .
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای .
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت .
سعدی .
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش .
پوریای ولی .
|| محو. ناپدید. (آنندراج ). بتباهی رفته . هدر. (دهار). هدر شده
: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه ).
-
آدم باطل ؛ بیکاره . عاطل . بیکار.
-
باطل گرداندن عزم ؛ فسخ عزیمت
: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
47).
-
بباطل ؛ بر باطل . بیهوده . بناحق
: مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.
خاقانی .
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.
مولوی .
-
بر باطل بودن ؛ نه بر راه حق بودن . برصواب نبودن . بر بیراهه بودن . بر کفر و زندقه بودن
: بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان .
خاقانی .
-
خیال باطل ؛ سودای بیجا. اندیشه ٔ نادرست
: خواجه [ احمدحسن ] گفت این چه سوداست و خیال باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
223).
-
کلام باطل ؛ سخن بیهوده وبی معنی . (ناظم الاطباء).
-
نوشته ٔ باطل ؛ نوشته ٔ بیهوده . نادرست
: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
322).
-
باطل نشستن ، یا نشستن باطل ؛ بیهوده نشستن . بیکاری اختیار کردن . تن بکار ندادن
: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم .
سعدی . (طیبات ).
-
عاطل و باطل ؛ هیچکاره ، که بهیچ کار نیاید.
|| ناچیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ساحر
: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن
49/34) ج ، بَطَلَه . (اقرب الموارد). || مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ). || شرک :یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن
24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس ). || در تداول شرع و اصول ، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی ). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت ، چون بیع آزاد و بیع کودک . (از تعریفات جرجانی ). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی ). || در تداول صوفیان معدوم است . (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات ). || (اِخ ) ابلیس . (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). شیطان . (اقرب الموارد). || بیکار. عاطل . (یادداشت مؤلف ). بیکاره . (ناظم الاطباء).