باطل شدن . [ طِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) (... روزه و امثال آن ) از میان رفتن . تباه گشتن . فاسدشدن . (از آنندراج ). ناچیز شدن . هیچ شدن . (ناظم الاطباء). بطلان . تباه شدن بواسطه ٔ عملی مبطل
: این مملکت خسرو تأیید سمائی است
باطل نشود هرگز تأیید سمائی .
منوچهری .
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید بدرتاش تکین بر دم آش
۞ .
ناصرخسرو.
نکوئی گر کنی منت منه ، زان
که باطل شد زمنت جود و احسان .
ناصرخسرو.
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی .
سنائی .
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
منبعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم .
سعدی .
از دل ما سیهان مهر سفیدان بردند
سحر باطل شود آنجای که اعجاز آید.
واله هروی (از آنندراج ).
|| حُبوط. (دهار) (ترجمان القرآن ). ساقط شدن . فوت شدن . || از میان بشدن . (یادداشت مؤلف ). از میان رفتن . معدوم گردیدن . نیست گشتن
: اکنون دختر آمد امید من باطل شد. (قصص الانبیاء ص
203). و بسبب این تب شهوت طعام یکبارگی باطل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر بسیار در آفتاب بماند [ صندل ] و کهن شود بوی آن باطل گردد. (فلاحت نامه ). || از کار افتادن . ساقط شدن
: و بسیار دیده اند که نشانه های بیمناک پدید آمده است مثلاً نبض باطل شده است ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گاهی که سردی غلبه کند نبض باطل شود. و گاهی که حرارت برافروزد و سریع شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر هر دو نوع (زکام ) آواز گرفته باشد و سخن در بینی گوید و حس بوئیدن باطل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
باطل شدن آواز ؛ گرفتن آواز. برنیامدن آواز بسبب بیماری و جز آن
: کسی را که آواز باطل شده باشد [ تریاق را ] هم در ماءالعسل دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).