بالا کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر بردن . فراز بردن . به بالا آوردن ، چنانکه آب را از چاه و خاک و گل را از زمین به پشت بام و غیر آن . نمو کردن .رشد کردن . بالا گرفتن . افراخته شدن . قد کشیدن . گوالیدن . بالیدن خواه در انسان باشد یا نبات
: بدرگاه چون گشت لشکر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هر کسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی هنر.
فردوسی .
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند.
ناصرخسرو.
همچنانکه درختی که بر زمین نرم روید و غذا تمام یابد بالا بتواند کرد و اگر در میان سنگ روید و غذا تمام نیابد بالا نتواند کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او راسپهر والا کرد.
سنائی .
در حریم سترش و بستان سرای عصمتش
جز بشرط راستی یک سروبن بالا نکرد.
؟ (از کتاب سمط العلی ).
ترعرع ؛ بالا کردن کودک . (منتهی الارب ).
-
بالا کردن روی ؛ سر برآوردن . ببالا نگریستن . بسوی چیزی یا کسی که برتر ازو قرار دارد نگریستن
: روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب .
مولوی .
-
بالا کردن قیمت ؛افزودن قیمت . افزودن ساختن بها. قیمت را زیاده قبول کردن . پذیرفتن کالایی با قیمت بیشتر از مشتری قبلی . روی دست یکدیگر رفتن . مزایده کردن . روی دست هم پاشدن .
-
بالا کردن گفتار ؛ بالا گرفتن آن چنانکه بهمه جا رسد
: قدر تو بیشی کند کردار تو پیشی کند
بخت تو خویشی کند گفتار تو بالا کند.
منوچهری .