بالش . [ ل ِ ] (اِ) بالشت . تکیه که زیر سر نهند. ودر جواهرالحروف نوشته مأخوذ از بال که بمعنی پرهای بازوی مرغان است ، چه در اصل وضع از پر مرغان می آکندند. (از آنندراج ). یا آنکه مأخوذ از بالیدن بمعنی افزودن است ، چون زیر سر نهادن تکیه موجب افزایش خواب است . (غیاث اللغات ). بالین . چیزی آکنده به پنبه و پرکه زیر بال نهند و آن چنان است که کیسه ای از پارچه بدوزند و سپس پر مرغان چون قو و کبک و ماکیان و امثال آن در آن ریزند تا پر شود، پس سر آن بدوزند و هنگام خواب و استراحت زیر سر یا بازو نهند یا پشت بدان دهند. مُتَّکی ̍. زیرگوشی . زیرسری . آنچه زیر سر نهند. (برهان قاطع)
۞ (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ شعوری ج
1 ص
169). نضیده . (منتهی الارب ). نُمُرق یا نِمِرق یا نَمَرق . نمرقه . (منتهی الارب ). چیزی که هنگام غلطیدن بزیر سر نهند و زیرسر تکیه کنند چون به دست نشینند (برآرنج تکیه کنند). (شرفنامه ٔ منیری ). چیزی که از پر و یا پشم و یا پنبه و جز آن آکنده نموده در هنگام خوابیدن زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالشت شود
: دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش خواهد نیابد او افسر.
عنصری .
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالش پر از مه بود و شکر.
(ویس و رامین ).
بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
269).
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر وبالش آتش و خار است .
مسعودسعد.
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده .
نظامی .
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر تواش بالش کنی هم میشود.
مولوی .
لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد و سود.
مولوی .
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.
سعدی .
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به .
سعدی .
مگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
نظام قاری .
در جامه خواب کوش به زیرافکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند.
نظام قاری .
تا نگوید راز مخفی در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را به خواری در دهن .
نظام قاری .
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل .
نظام قاری .
-
بالش پر ؛ تکیه که پرها در آن آگنده باشند. (آنندراج ).
-
بالش چرمین ؛ بالش و مسند و متکایی که از چرم باشد. (از فرهنگ شعوری ج
1 ص
181).
-
بالش زین ؛ میثریه . (دهار)
: تا نهم بالش زین گرد قطیفه چوصدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار.
نظام قاری .
-
بالش نرم زیر سر نهادن ؛ کنایه از خوشحال گردانیدن باشد کسی را بطریق خوش آمد و تیتال . (برهان قاطع). خوش آمد کردن از راه تمسخر و ریشخند است . (آنندراج ). خوشحال کردن کسی به خوش آمد و آسوده نمودن به امیدواری باشد. (انجمن آرای ناصری )
: راحت بنهاده بالش نرم
زیر سر داغت از جگرها.
ظهوری .
-
بالشها و مندیلها ؛ قصد از لباس و زینتی باشد که زنان یهودیه ٔ بت پرست بر سر خود می گذاردند. (از قاموس کتاب مقدس ).
-
نازبالش ؛ بالش باشد خرد که برکنار تخت زیر دست نهند. بالش خرد کودکان و خردسالان .
-
نیم بالش ؛ بالش خرد. بالش کوچک . خردبالش .
|| مسند. (آنندراج ). تکیه و مخده مانندی که فراز تخت می نهاده اند و حکام و فرمانروایان بر آن تکیه میزده اند. پشتی . آنچه در مجالس بزرگان و پادشاهان در صدر مجلس می نهادند تا امیر بر آن تکیه زند. وساده . (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (از تاج العروس ). نوعی پشتی . مخده . مسنده . و گاه نیز امیر یا سلطان بر آن جلوس میکرده است و حاضران نیز بر زبر آن می نشسته اند چنانکه بر زبر تخت یا کرسی و صندلی می نشسته اند
: حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام برآفرین کرد یاد.
فردوسی .
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی .
فردوسی .
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
فرخی .
ای دولت خجسته ازو روی برمتاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر.
فرخی .
تا براین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که براین بالش جز خواجه نشستست فلان .
فرخی .
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
بتو آراسته این مجلس و این بالش و گاه .
فرخی .
گر بهنر زیبدو بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری .
ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری .
هر یکی را بالشی بنهادند از زربافته در پیش . (قصص الانبیاء ص
116). چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش نشاند و خود بر سر او ایستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص
90). و در وی (کارگاه ) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی . (تاریخ بخارا ص
24).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش .
سنائی .
بلکه تن عرش بالشی است مربع
تکیه گه جاه کبریای صفاهان .
خاقانی .
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم .
خاقانی .
چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش بنظر متفاوت می نمود. (سندبادنامه ص
240). فرمود تا بالشی آورند که بدان نشیند، چون پیش او بردند که فرونشیند، فراگرفت و بر سر خویش نهاد. (تاریخ طبرستان ). و آنچ به مشاهره و غیرآن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی . (جهانگشای جوینی ). بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد، عابد را دید از آن هیئت بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده . (گلستان سعدی ).
دولت آن است که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکین است .
سعدی (بدایع).
-
چاربالش و چهاربالش ؛ چنان باشد که سه بالش برسه جانب تخت نهند و بدان تکیه زنند سبیل استراحت و آسودگی و احترام و شکوه را. مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند. (برهان )
: خور از راه خوبی چو خوبان چین
پرستاره ٔ چاربالش نشین .
فردوسی .
گر به هنر زیبد و بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری .
چارتکبیری بکن بر چارفصل روزگار
چاربالشهای چارارکان بدونان بازمان .
خاقانی .
در آن حرم که نهندش چهاربالش عزت
جزآستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی .
و رجوع به چاربالش و چاربالشت شود.