بالنده . [ ل َ دَ
/ دِ ] (نف ) نعت فاعلی از بالیدن . نامی . (ناظم الاطباء). نامیة. بالان . هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). برروینده . روینده
: بالنده ٔ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
|| که ببالد. که قد کشد. که قامت افرازد. که مراحل رشد پیماید
: روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده ٔ تابنده چو زنگ .
فرخی .
-
بالنده شدن ؛ نمو، بالیدن . رشد کردن
: بته ٔ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود.
منوچهری .
|| در فارسی معاصر، فاخر. فخور. مباهی . نازنده . بالان . (یادداشت مؤلف ).