بانگ آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد رسیدن . آواز آمدن . آوایی شنیده شدن
: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
90).
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته .
خاقانی .
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت .
خاقانی .
بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی .
خاقانی .
-
بانگ برآمدن ؛ آوا برخاستن . آهنگ بلند شدن . فریاد و فغان برخاستن . آوا درافتادن
: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی ).
نای چو شهزاده ٔ حبش که زند چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد.
خاقانی .
شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در.
خاقانی .
بانگ برآمد ز خرابات من
کی سحر اینست مکافات من .
نظامی .
زهر بیاور که از اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش .
سعدی (طیبات ).
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار بگویید که بسیار نباشد.
سعدی (طیبات ).
در خرمی بر سرائی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی (بوستان ).
ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد.
سعدی .
استنقاع ؛ بانگ برآمدن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
به بانگ آمدن ؛ به آواز آمدن . خواندن . متغنی شدن
: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص
387).