بانگ آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) آواکردن . فریاد کردن .
-
بانگ آوردن از... ؛ آوا برآوردن از
: چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته .
رودکی .
-
به بانگ آوردن ؛ واداشتن به بانگ کردن . به صدا آوردن
: سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
رشیدی سمرقندی .
- || به سخن گفتن واداشتن
: گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی .
-
بانگ برآوردن ؛ فریاد بلند کردن . شور و غوغا انگیختن . هیاهو و همهمه کردن . نعره برداشتن . آوا سر دادن . ویله کردن
: مردم غوری بانگ و غریو برآوردند. (از تاریخ بیهقی ). برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند وبانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
359). و فرمودتا بانگ برآوردند. (فارسنامه ابن بلخی ص
81).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک .
بال فروکوفت مرغ ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس ، کوس سفر کوفت خواب .
خاقانی .
معو؛ بانگ برآوردن گربه . (منتهی الارب ).
-
بانگ برآوردن باکسی ؛ هم آواز او شدن . با او هم آواز وهمصدا گشتن
: باتوی دنیاطلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار.
نظامی .
-
بانگ درشت برآوردن ؛ از سر خشم فریاد زدن . توپیدن
: شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت .
سعدی (بوستان ).
-
ناله برآوردن ؛ به آواز ناله سر دادن
: بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ .
سعدی (بوستان ).