بانگ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد زدن . بانگ برآوردن . آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب . (ناظم الاطباء). صدا زدن و داد زدن . (فرهنگ نظام ). آواز دادن . آوا دردادن . تشر زدن . (فرهنگ نظام )
: مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی .
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ .
فردوسی .
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه .
فردوسی .
بوالقاسم پسرش بانگ برغلامان زد. (تاریخ بیهقی ). قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
324). بوسهل این مقدار بامام میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان ، من بانگی بر وی زدم . (همان کتاب ص
323). بانگ زد دانیال راکه بیرون آی . (مجمل التواریخ والقصص ).
بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
انوری .
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب .
خاقانی .
یکی بانگ زد روبه حیله ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.
نظامی .
بانگ برین دور جگرتاب زن
سنگ برین شیشه ٔ خوناب زن .
نظامی .
دگر ره بانگ زد بر خود بتندی
که با دولت نشاید کردکندی .
نظامی .
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
مولوی .
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کانی لم امت .
مولوی .
مزن بانگ با شیرمردان درشت
چو باکودکان برنیایی به مشت .
سعدی (بوستان ).
وقتی به غرور جوانی بانگ برمادر زدم . (گلستان ).
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش .
سعدی (طیبات ).
اجلاب ؛ بانگ برچیزی زدن . (منتهی الارب ). || کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری ). راندن و دور کردن کسی را ازپیش . (ناظم الاطباء). || کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی . (آنندراج ) (برهان قاطع).
-
بانگ بر ابلق زدن ؛ فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت . (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
- || اسب را تیز کردن . (از آنندراج )
: چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جزتو که یارد که اناالحق زند.
نظامی .
-
بانگ برزدن ؛ نهر. انتهار. (ترجمان القرآن ). هبهبة. نبر. (منتهی الارب ). تشر زدن . فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی
: یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔصدستون .
فردوسی .
بدو بانگ برزد یل اسفندیار
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی .
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه ترگشت جنگی سرش .
فردوسی .
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص
352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم .(تاریخ بیهقی ص
214).
ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
81).
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی .
نظامی .
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت .
نظامی .
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان .
مولوی .
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
همو گفت مسکین به جورش بکشت .
سعدی (بوستان ).
...بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن .
امیرخسرو.
-
بانگ برقدم زدن ؛ جلد و تیز رفتن . (آنندراج ). هی برقدم زدن . بتندی روبراه نهادن . تیز رفتن
: ز مسجد نعره ٔمستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).