باور داشتن . [ وَ ت َ ] (مص مرکب )استوار داشتن . راست پنداشتن . قبول داشتن . پذیرفتن . (ناظم الاطباء). تصدیق کردن ایمان داشتن
: به گرد دروغ آنکه گردد بسی
ازو راست باور ندارد کسی .
اسدی .
چو دیوانه ٔ میخواره هر چت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش .
ناصرخسرو.
گرگ مردمخوار گشتست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم .
ناصرخسرو.
بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور.
مسعودسعد.
گر بر طریق جهل کسی آفتاب را
خواند سیاه روی ، ندارند باورش .
مختاری غزنوی .
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری .
سنائی .
اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم ... (از کلیله و دمنه ). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. (از کلیله و دمنه ). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. (مرزبان نامه ).
کرده مکر و حیله آن قوم خبیث
گر ز ما باور نداری این حدیث .
مولوی .
کسی را که عادت بود راستی
خطا گر کند درگذارند ازو
و گر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند ازو.
سعدی .
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه ٔ پادشه آنگاه فضای درویش .
سعدی .
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش .
سعدی (گلستان ).
چو افعال ارباب حکمت نداری
ز تو قول حکمت ندارند باور.
هندوشاه نخجوانی .
دلم بردی و خوشتر اینکه گر من
بگویم بی دلم باور نداری .
امیرخسرو.
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند.
حافظ.