بباد دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) (از: بَ + باد + دادن ) در معرض باد قراردادن چیزی که باد آن را ببرد، چنانکه خرمن کوفته رابباد دهند تا باد کاه را ببرد و دانه بماند. || کنایه از اسراف و تبذیر. بیهوده خرج کردن . به ناجایگاه بخشیدن و یا از کف دادن مال و سرمایه و امثال آن . نیست و نابود کردن . (آنندراج ). فنا کردن . ضایع کردن . به هرزه و بیهوده و عبث صرف کردن . مالی به اسراف یا بتبذیر یا بی ضرورتی صرف کردن
: نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی بباد.
فردوسی .
نه گنجست با من نه نام و نژاد
مگر داد خواهم همی سر بباد.
فردوسی .
رها کرد از بند پای قباد
وزان مهتران داد او را به باد.
فردوسی .
و خزینه و مال جمع کرده ٔ یعقوب و عمرو همه بباد دادند. (تاریخ سیستان ).
چونکه درین چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم .
ناصرخسرو.
به بازی مده عمر باقی بباد
که مانده شود هرکه خیره دود.
ناصرخسرو.
تو بنادانی بچگان را بباد دادی . (کلیله و دمنه ).
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن .
نظامی .
کو آنکه ببادداده ٔتست
بر خاک ره اوفتاده ٔ تست .
نظامی .
آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد.
مولوی .
-
سر به باد دادن ؛ خود را بیهوده به کشتن دادن
: از آن پس که پیروز گشتیم و شاد
نبایدسرخویش دادن بباد.
فردوسی .