بجا افتادن . [ ب ِ اُ دَ ] (مص مرکب )در جای خود افتادن . بموضع اول باز شدن
: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام .
وحشی .
-
به جا افتادن عضو ؛ جبر عضو شکسته . بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن
: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک
عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد.
اشرف .
|| باز به بستر افتادن . از ناتوانی از پا افتادن . (آنندراج )
: خسته ٔ درد و محبت را سر بیهوده نیست
بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است .
شفائی .
دل خسته که به تدبیر تغافل به شد
باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است .
شفائی .
|| بموقع افتادن متناسب برآمدن .