بجا ماندن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) بجای ماندن . باقی ماندن . (آنندراج )
: اگر زیرکی با گلی خوبگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی .
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای .
صائب .
باز ما را جان به استقبال هجران میرود
تن بجا میماند و دل همره جان میرود.
مخلص کاشی .
نخواهم که چیزی بجا ماند از من
که دیگر رجوعی به دنیا ندارم .
مخلص کاشی .
|| گذاشتن . (آنندراج ). باقی گذاشتن
: محمد را هلاک کنید و مدینه را خراب کنید و ایشان را بجا بمانید. (از قصص الانبیاء ص
222). رجوع به جا و نیز رجوع به بجای ماندن شود.