بجان آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) زله شدن . سته شدن . مانده شدن . (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن . به ستوه آمدن
: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده . (گلستان سعدی ).
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی .
حافظ.
|| آزرده و ناخوش گشتن . بیزار شدن . (ناظم الاطباء). بی دماغ شدن . (آنندراج )
: از آنم کس نمی پرسد اگر پرسد کسی حالم
به او گویم غم خود آنقدر کز من بجان آید.
وحشی .
|| عاجز کردن و کشتن (ناظم الاطباء). کنایه از کشتن و به قتل آوردن . (آنندراج ). اما این دو معنی بی وجه می نماید. || آماده شدن برای مردن . در حال مرگ بودن . (ناظم الاطباء). قریب مرگ شدن . (آنندراج )
: ناله ام راه گلو بسته به حدی که نفس
تا برون میرود از سینه بجان می آید
۞ .
شاهی .
و رجوع به جان و نیز به آمدن شود.