بجای آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) به محل آمدن . بازگشتن . || بموقع افتادن .درست آمدن . با واقع راست و موافق آمدن
: ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک بجای .
فردوسی .
|| حاصل شدن . به دست آمدن . منتج شدن
: بدو گفت آن چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای .
فردوسی .
به شهری که آرام و رای آیدت
همه آرزوها بجای آیدت .
فردوسی .
مکعب داری و همی خواهی که آن عدد دانی که ازو بجای آمد، چون او را دوبار بدو درزدند. (التفهیم بیرونی ).