بچشم آمدن . [ ب ِ چ َ
/ چ ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) دیده شدن . به نظر آمدن . جلوه کردن در انظار. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || بزرگ آمدن در چشم کسی
: لذت علمی چو از دانا بجان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت حسی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرگز مرا بچشم نیامد فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود.
سلیم .
|| چشم زخم را گویند یعنی آزاری به کسی رسیدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم شود.