اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بحل کردن

نویسه گردانی: BḤL KRDN
بحل کردن . [ ب ِ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخشیدن . آمرزیدن . عفو کردن . گذشتن . اغماض کردن . درگذشتن . حلال کردن : گفت من مستوجب هر عقوبت هستم ... لیکن خواجه [ احمد حسن ] مرا [ حسنک ] بحل کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
ببخشای ما را بحل کن پدر
بفضل و کرم خود تو در ما نگر.

(از قصص الانبیاء ص 86).


شعیب گفت هشت سال شبانی من کن تا دختر را گویم ترا از مهر بحل کند. (قصص الانبیاء ص 93).
تا همی جان و دل از من ببری
وای تو گر نکنم منت بحل .

قطران .


جبرئیل آن زن را گفت : ابومسلم را بحل کن ، او گفت : ابومسلم پدر مسلمانان را گویند و او پدر مسلمانان نیست . (تاریخ بخارا ص 84).
بیکار مباش من بحل کردم
برکن که ز نیکوان همان ماند.

سیدحسن غزنوی .


آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار بحلم نمی کنی وای .

نظامی .


گفت من سوگند دارم تا تو مرا مال ندهی ترا بحل نکنم ، اکنون دست بدین زیر نهالی کن و آنجا مشتی زر برگیرو مرا ده تا سوگند من راست شود و ترا بحل کنم . (تذکرةالاولیاء عطار).
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت .

مولوی .


شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال .

مولوی .


صاحب گلیم شفاعت کرد و گفت من او را بحل کردم . (گلستان سعدی ).
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش .

سعدی (بوستان ).


ما را به زادی کن حلال از آن شراب ناب خود
باری بحل کن یک نظر روزی در آن جلاب خود.

امیرخسرو دهلوی .


چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل .

اوحدی .


دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به ازین دار نگاهش که مرا میداری .

حافظ.


خون دلم خوردی و کردم حلال
جان ز تنم بردی و کردم بحل .

ملاشریف .


قاتل خود را بحل کردم که دست از من نداشت
داشتم تا نیم جانی دست او در کار بود.

میر امیری .


و رجوع به بحل و بحلی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.