بخت
نویسه گردانی:
BḴT
بخت . [ب َ ] (ع مص ) زدن کسی را. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۶۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
بخت آویز. [ ب َ ] (نف مرکب )بخت آویزنده . بخت رسان . طالعآور. طالعانگیز. که بخت بدو آویخته باشد. قرین بخت . مقارن اقبال : به پیروزی و بهروزی ...
ابن بخت . [ اِ ن ُ ب ُ ] (اِخ ) میمون بن البخت . اصلاً از واسط بود. در خوزستان متولد شد و در هرات اقامت داشت و ظاهراً معاصر ابوعلی بن سیناست . ...
بخت آباد. [ ] (اِخ ) آبادیی نزدیک دریاچه ٔ ارومیه . (از جغرافیای سیاسی کیهان ).
بخت آباد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان درزآب بخش حومه ٔ شهرستان مشهد در 6هزارگزی شمال باختری مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بخت آزما. [ ب َ زْ / زِ ] (نف مرکب ) بخت آزمای . که بخت خود را آزماید. آزماینده ٔ بخت .
بخت کوری . [ ب َ ] (حامص مرکب ) کوربخت بودن . || شوی خوب نداشتن زن . بدبختی زن : ز دولا کرد آب اندر خنوری که شویدجامه را هر بخت کوری .شهاب...
بخت بلند. [ ب َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) که بخت بلند دارد. بلندبخت . مقبل .
تیره بخت . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدبخت وسیاه بخت . (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی : یکی را چنین تیره بخت آفریدیکی را سزاوار تخت آفرید. فردوسی ...
عالی بخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) بلندبخت . کسی که بخت با وی باشد و در کارها موفق گردد.
نگون بخت . [ ن ِ گوم ْ ب َ ] (ص مرکب )بدبخت . سیاه بخت . بیچاره . (ناظم الاطباء). بداقبال . (فرهنگ فارسی معین ). وارون بخت . نگون اختر : نگون بخت ...