بخت ور. [ ب َ وَ ] (ص مرکب ) (از: بخت + ور) بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج )
۞ . صاحب بخت . (برهان قاطع). مقبل . (ناظم الاطباء). مُطعم . (منتهی الارب ). خوش بخت . سعید. بخت مند. دولتی . حظی . مرزوق
: آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را به سخن پخته کرد.
نظامی .
تخت بر آن سر که برو پای تست
بختور آن دل که درو جای تست .
نظامی .
بختور از طالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه و بخت آزمای .
نظامی .
گر بختوری مراد خود خواهی یافت
ور بخت بدی سزای خود خواهی دید.
سعدی (صاحبیه ).
جوانان شایسته ٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی .
هو یکسب المعدوم ؛ یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن . (منتهی الارب ).