بخشنده . [ ب َ ش َ دَ
/ دِ ] (نف ) کسی که می بخشد و داد و دهش بسیار می کند. (ناظم الاطباء). واهب . وهوب . ماجد. (منتهی الارب ). واهب . وهّاب . وهوب . (مهذب الاسماء). سخی . دهشکار. جواد. معطی . دهنده . مانح . باذل . بذّال . بذول . (یادداشت مؤلف )
: بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
فردوسی .
چنین شهریاری و بخشنده ای
۞ بگیتی ز شاهان درخشنده ای .
فردوسی .
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای .
فردوسی .
خداوندبخشنده ٔ کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.
فردوسی .
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیل است و نشان .
فرخی .
در جوانمردی جایی است که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم .
فرخی .
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک .
عنصری .
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه .
سوزنی .
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود.
نظامی .
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده .
سعدی .
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.
سعدی (بوستان ).
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو برخلق پاش
سعدی (بوستان ).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخ گوی .
امیرخسرو.
-
بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد
: خردمندبه پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوش خوی و بخشنده دست .
(گرشاسب نامه ).
-
بخشنده زر؛ آنکه زر بخشد و عطا کند
: شهنشاه محمود بخشنده زر
فلک ناوریده چنو تاجور.
فردوسی .
-
بخشنده کف ؛ آنکه دست بخشنده دارد
: چو دانا شود مردبخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف .
ابوشکور.
-
بخشنده گنج ؛ آنکه گنج می بخشد. بسیار بخشنده
: هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس برنج .
فردوسی .
|| قسمت کننده . قاسم . قسیم . (یادداشت مؤلف ).