بخیلی کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخیلی نمودن . لاَّمت نمودن . بخیل و زفت شدن . (ناظم الاطباء). ضنانة. عقص .نفاسة. ضنن . شح . جمود. بخل . (تاج المصادر بیهقی ). شح . بخل . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شح . ضن . (دهار). امساک . (یادداشت مؤلف )
: بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز توکم کند خرمی .
فردوسی .
گر گویی بفرست
۞ نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد بجانی .
سنایی .
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد
هرگز نکند بیش بخیلی بمطر بر.
سنائی .
سلطان که بزر با سپاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد. (گلستان ).