بد آمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی ، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن . (از یادداشت مؤلف )
: از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص
18).
-
امثال :
مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید . (امثال و حکم دهخدا ج
4 ص
1724).
|| بلا رسیدن . رسیدن واقعه ٔ ناگوار. زیان رسیدن
: اگر چشم داری به دیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است .
فردوسی .
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید به مردم ز کردار بد.
فردوسی .
ز گفتار اخترشناسان نشان
بد آید بتوران و بر سرکشان .
فردوسی .
تو ایران سپه را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آید بدین رزمگاه
وگرنه بد آید بما زین سپاه .
فردوسی .
و احمد بگفت خوارزمشاه را که به تو چه کردم . هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . (تاریخ بیهقی ).
-
بد آمدن به (بر) روی کسی ؛ زیان رسیدن بر وی . به بلیه مبتلا شدن وی
: بد آید برویش ز کردار بد
بد آید بمرد از بد کار بد.
فردوسی .
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ما را بد آمد از ایران بروی .
فردوسی .
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کورا بد آمد بروی .
فردوسی .
-
بد آمدن به (بر) سر کسی را ؛ زیان رسیدن بر وی ، به بلیه مبتلا شدن وی
: از این کار ما را بد آمد بسر
پدر بی پسر شد پسر بی پدر.
فردوسی .
همی گفت لشکر همه سر بسر
که گستهم را زین بد آید بسر.
فردوسی .
اگرچه بد آید همی بر سرم
من از رای و فرمان او نگذرم .
فردوسی .
بگیرد همه سر بسر کشورم
ز کارش بد آید همی بر سرم .
فردوسی .
-
بد آمدن فال و استخاره و امثال آنها ؛ خوب نیامدن آنها. حکایت آنها از حادثه ٔ بد
: بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش .
نظامی .