بداختر. [ ب َ اَ ت َ ] (ص مرکب ) بدطالع. بدبخت . شوم . (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (آنندراج ). نَحْس . نَحِس . مشئوم . (مهذب الاسماء) (دهار). لاحوس . (مهذب الاسماءاز مؤلف ). انکد. (تاج المصادر بیهقی ). شقی . منحوس .مقابل نیک اختر. (یادداشت مؤلف ). مدبر
: همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم .
فردوسی .
کرا ازپس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.
فردوسی .
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت .
فردوسی .
بمؤبد چنین گفت پرخشم شاه
که چونین بداختر یکی جایگاه
کنام دد و دام نخچیر باد
بجوی اندرون آبشان تیر باد.
فردوسی .
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زآن پس نبوی نیز سیه روی و بداختر.
ناصرخسرو.
عمرو عاص و یزید بداختر
بسر آب برفکنده سپر.
سنایی .
آنکه را دختر است جای پسر
گرچه شاه است هست بداختر.
سنایی .
بداخترتر از مردم آزار نیست
که روز مصیبت کسش یارنیست .
سعدی (گلستان ).
گر انصاف پرسی بداختر کس است
که در راحتش رنج دیگرکس است .
سعدی (بوستان ).
بداختری چوتو همصحبت تو بایستی
ولی چنانکه تویی در جهان کجا باشد.
سعدی .
ز انعام و احسان صاحبقران
فراموش کردند بداختران .
عبداﷲ هاتفی .
-
بداختر شدن ؛ بدبخت شدن ؛ نحس ؛ بداختر شدن . (از تاج المصادر بیهقی )
: طالع بد بود و بداختر شدم
نامزد کوی قلندر شدم .
نظامی .