بداندیش . [ ب َ اَ ] (نف مرکب ) بدگمان . متظنن . (مهذب الاسماء). بدسگال . بدخواه . (از آنندراج ).آنکه در مورد دیگران اندیشه ٔ بد دارد. بدنیت . بدخواه . مقابل نیک اندیش . (فرهنگ فارسی معین )
: بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101).
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
دقیقی .
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت .
فردوسی .
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال .
فردوسی .
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی .
فردوسی .
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
فرخی .
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم .
فرخی .
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
فرخی .
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره ٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال .
فرخی .
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است .
منوچهری .
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
(گرشاسب نامه )
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست .
(گرشاسب نامه ).
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی .
(گرشاسب نامه ).
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش . (منتخب قابوسنامه ).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
ناصرخسرو.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
74).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
نظامی .
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
نظامی .
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی (بوستان ).
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
سعدی (گلستان ).
چندگویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند.
سعدی (گلستان ).
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد.
حافظ.
|| دشمن . (از ولف ). کینه خواه . (آنندراج )
: بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ .
فردوسی .
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی .
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش
۞ تنگ آورید.
فردوسی .
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش ، بشنو سخن .
(گرشاسب نامه ).
همیشه باد سر و دیده ٔ بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر.
مسعودسعد.
گاه بدخواهان او را خنجر اندرگل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت .
مسعودسعد.
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است .
(منسوب به خیام ).
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
معزی .
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست بزنجیر و طناب .
ادیب صابر.
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن بسوز گداز.
سوزنی .
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضای بن عمر لکلک بچه .
سوزنی .
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر؟
سوزنی .
دیده دریا باد و دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم کباب .
سوزنی .
همای بخت همایون توسیه کرده
ز رنج روز بداندیش تو چو پرّ غراب .
رشید وطواط.
شهر بداندیش باد خاصه شبستان او
موقع خسف عظیم موضع مرگ فجا.
خاقانی .
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند.
خاقانی .
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وزعید زاده مرگ بداندیش ابترش .
خاقانی .
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باشدش آنجهان پاداش از این بیش .
نظامی .
سوی مصر بردندش از شهرزور
که بود آن دیار از بداندیش دور.
نظامی .
تنت باد پیوسته چون دین درست
بداندیش را دل چو تدبیر سست .
سعدی (بوستان ).
بتدبیر جنگ بداندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش .
سعدی (بوستان ).
نگویم زجنگ بداندیش ترس
که در حالت صلح از او بیش ترس .
سعدی .
باسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی (بوستان ).
|| دژخیم . جلاد
: نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
فردوسی .
و گرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از سرت .
فردوسی .