بد خواستن . [ ب َ خوا
/ خا ت َ ] (مص مرکب ) نفرین کردن . (یادداشت مؤلف )
: کی نامور سرسوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان .
فردوسی (از یادداشت مؤلف ).
|| حسد. (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). حسادت .(تاج المصادر بیهقی ). بدخواهی کردن . حسد بردن . قصد سوء داشتن
: چو بر شاه عیب است بدخواستن
بباید بخوبی دل آراستن .
فردوسی .
|| بدی چیزی یا کسی را خواستن
: تن خویش را بدنخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی .
فردوسی .
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست .
سعدی (طیبات ).
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی (گلستان ).