بدرکردن . [ ب ِ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن . راندن . اخراج ساختن . (از آنندراج )
: و بر زنان ْ عظیم مولع بودی چنانکه بدین سبب قابیل او را از میان بدرکرد. (مجمل التواریخ و القصص ).
عجیب نیست گر از طین بدرکند گل و نسرین
همان که صورت آدم کندسلاله ٔ طین را.
سعدی .
بباید هوس کردن از سر بدر
که دور هوس بازی آمد بسر.
سعدی (بوستان ).
بدر کرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری .
سعدی (بوستان ).
|| بیرون آوردن
: بدرمی کنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ .
سعدی (بوستان ).