برافتادن . [ ب َ اُ دَ ] (مص مرکب ) افتادن
: وان قطره ٔ باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده برخسار.
منوچهری .
رجوع به افتادن شود. || نابود گشتن . (غیاث اللغات ) (بهار عجم ) (آنندراج ). ورافتادن . هلاک شدن . منقرض شدن . قلع و قمع شدن . مستأصل شدن
: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی ). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت .(تاریخ بیهقی ). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی ). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت . (تاریخ بیهقی ).
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی .
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
اگر ما تدارک قصه ٔ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم . (تاریخ قم ).
|| منسوخ شدن . متروک شدن
: تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند.
سعدی .
و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم ).
دو کس را بهم سازگاری نماند
محبت برافتاد و یاری نماند.
باقر کاشی (آنندراج ).
|| دور شدن . (غیاث اللغات ) (بهار عجم ). بری شدن . یکسو شدن . به ترک گفتن . برطرف شدن . (ناظم الاطباء)
: هر زن که بچنگ او در افتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی .
|| دست دادن . (یادداشت مؤلف ): ما را گریه برافتاد.