برتابیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برتافتن . تحمل کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). تاب آوردن . پذیرفتن . از عهده برآمدن
: ابوکرب ...بر منبر شد و او را [ حجاج را ] از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون .
عنصری .
چو این نامه بخوانی هرچه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
که من زین بیش ویرا برنتابم
همان چیزی که خواهدمن نیابم .
(ویس و رامین ).
علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آنچه [ افراط طمث ] از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و محور چنبر.
مسعودسعد.
طالعش را شهسواران دان که بار هودجش
کوهه ٔ عرش معلا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد.
خاقانی .
خاقانی را مکش چو کشتی
می دان که وبال برنتابد.
خاقانی .
تنی کو بار این دل برنتابد
بسر باری غم دلبر نتابد.
نظامی .
همه چیزی زرای کدخدائی
سکون برتابد الا پادشائی .
نظامی .
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد.
نظامی .
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی .
نظامی .
چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی ).
زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ .
عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده ).
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم .
حافظ.
|| تابیدن . تافتن . پرتو افکندن
: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که بر تابد
۞ ز روزن .
منوچهری .
|| برتافتن . پیچیدن . تاب دادن . رجوع به تاب دادن شود. || برتافتن . سرپیچی کردن . روی گرداندن
: کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی .
فردوسی .
چو خواهی که رنج تو آید ببار
سرت را مبرتاب از آموزگار.
فردوسی .
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چه جوئی زآتش مبرتاب روی .
فردوسی .
برانوش گفتا چه خواهی بگوی
چو زنهار دادی مبرتاب روی .
فردوسی .
رجوع به برتافتن شود. || تاختن . تاخت و تاز کردن . بشتاب روانه شدن . اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن .