برون زدن . [ ب ِ
/ ب ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون زدن .
-
خیمه به صحرا برون زدن ؛ بدشت آمدن . بخارج آمدن . سراپرده در خارج شهر افراشتن
: خیل بهار و خیمه به صحرا برون زده ست
واجب بود که خیمه به صحرا برون زنی .
منوچهری .
-
سر برون زدن ؛ سر بیرون کردن
:چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی .
نظامی .