برون شدن . [ ب ِ
/ ب ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیرون شدن . بیرون رفتن . خارج شدن . خارج گشتن
: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون .
کسائی .
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه .
فردوسی .
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون .
فردوسی .
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه .
فردوسی .
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سِرّ چنین گفت نوح با سام .
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام .
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش .
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی .
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ .
نظامی .
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون .
مولوی .
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است .
مولوی .
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی .
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی .
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی .
سعدی .
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
-
از شماره برون شدن ؛ بی حد و حصر گشتن
: فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی .
-
از گوش برون شدن ؛ فراموش شدن . از یاد رفتن
: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی .
انوری .
-
از یادبرون شدن ؛ فراموش گشتن
: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی .